قمار

عبدالحمید غلامی
joghde_khamoosh@yahoo.com

قمار
دو مرد، یکی چاق و دیگری لاغر، روی مبل‌هایی زهوار دررفته، توی زیرزمینی تاریک نشسته و به چند متر جلوترکه مثل صحنه‌ي یک نمایش به نظر می‌امد خیره شده بودند. لامپی کوچک، نورِ کم‌اش را روی صحنه می‌ریخت.
مرد چاق از روی عسلی جلوی دستش دو گیلاس ویسکی ریخت. ساعت طلائی‌اش را از جیبش درآورد و به بغل دستی اش نشان داد. هر دو لحظاتی - بی هیچ پلک زدنی - نگاهشان را روی ساعت انداختند که مرد چاق گفت: «بیس دیقه از حالا شرو شد». صدایی مثل افتادن یک صندلی توی زیرزمین پخش شد.مرد چاق سیگار برگی، آتش زد. مرد لاغر هم نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. هر دو یک ساعت خاص را نشان می‌دادند. دو مرد استکان‌هایشان را به هم زدند و با چشمانی دریده نگاهشان را به صحنه دوختند.
***
درست یک هفته ی پیش بود که سالم با قیافه ای مثل همیشه درهم شکسته و مرموز به رستورانی رفت که توی لوژاش، روی یکی از میزهایش، دو مرد، یکی چاق و دیگری لاغر،نشسته بودند.عرض ادبی کرد، سپس اجازه‌ی نشستن گرفت. مرد چاق بعداز یکی دو دقیقه سکوت گفت: «سالم مارمولک از این ورا؟شنیدم وضِت حسابی خیته».
- «راستش آقا چی بگم. درسته، مگه تو این دنیا چن تا کار هست که یه آدم یه دس بتونه انجامش بده».
سالم دست چپش را روی میز گذاشت.دست راستش ازآرنج به پایین قطع شده بود.
- «خوب مارمولک فرمایش؟»
سالم به مِن - مِن افتاد. سعی کرد خودش را جمع کند و کرد. «راستیاتش آقا یادت می‌آد پارسال تو خونه خودتون، تو همین جمع سه نفر، چه پیشنهادی دادین؟ گفتین سالم مارمولک اهل قمار هستی یا نه؟ یادتون اومد؟»
ذبیح سرش رابالا گرفت و توی گوش بغل دستی اش چیزی گفت.مرد چاق لبخندی روی صورتش ریخت.سالم گفت: «آقا منصور حالا یادتون اومد؟»
منصور گفت: « مارمولک چی به سرخودت آوردی که به این روز افتادی!»
- « بی پولی آقا،چن تومنی قرض بالا آوردم از این سوراخ در می آم میرم تو اون سوراخ. تو هر کوچه پس کوچه که میرم محاله یکی ازاون طلب کارا جلوم رو نگیرن. راستیتش آقا دیگه به اینجام رسیده! » و دستش را بیخ گلویش گذاشت.
***
دود سیگارِ برگ منصور با دود سیگارکوتاه ذبیح قاطی می شد و لایه ای متراکم زیر سقفِ زیرزمین درست کرده بود. عرق روی صورت هردو جمع شده بود. پک های سیگار هر لحظه عمیق می شد. رنگ منصور کمی پریده تر بود و چشمان ذبیح مضطرب. منصور بی‌گدار ویسکی می خورد و ذبیح با نگاهی سمج صحنه‌ی مقابلش را دید می‌زد.
***
فردای همان روز سالم و ذبیح و منصور دور هم جمع شدند.منصور رو به سالم کرد و گفت: « حالا چقدری می خوای ؟»
- «آقا چار میلیون نا قابل!»
منصور چشم غره ای کرد و سالم سرش را پایین انداخت و گفت: « به جون آقا یه ریالی اش هم پایین نمی آم. می خوام قرض وقوله هام رو بدم و بقیه‌اش رو بفرستم واسه‌ي ننم. اوضا مالي‌اش بدجوری خیته. اگه واسه حال و حول خودم بودمی شد چک و چونه ای زد، شماها که نمی خواید از پول ننم بزنید؟!».
منصور گفت: « مارمولک! چقد زر می زنی با اون ننت؟ توکه پارسال گفتی تو این دنیا یه ننه داشتی که اون هم خدا ازت گرفتش.نکنه یه ننه ی دیگه زاییدی؟»
- «نه، آقا به جون شما نباشه به مرگ خودم تا پای مرگ رفت ولی برگشت!»
ذبیح نگاهی به منصور انداخت و گفت: « بهش بدیم.»
هرکدام مبلغ دو میلیون توی چک‌هایشان نوشتند. منصور چک‌ها را جلوی صورت سالم گذاشت و گفت: « مارمولک خودت می دونی بازی کردن با منصور خان یعنی چه! به بچه‌ها می‌سپرم چار چشمی مراقبت باشن.بخوای دست از پا خطا کنی خودم حلق آویزت می کنم.شیر فم شد؟!»
- «آره آقا، ولی یه پنج شیش روزی مهلت می‌خوام. باید قرض و قوله هام رو بدم و یه کم هم خورده کاری دارم .بعدش هم میریم تو زیرزمین خونه‌ي خودم، از همه جا مطمئن‌تره».
سالم،حرفش که تمام شد از جیب پیراهنش کاغذی درآورد وبه منصور داد. ذبیح و منصور خواندنش، هردو لبخند زدند. منصور گفت: «کارِت درسته، این پیش ما می مونه!»
منصور موبایلش را از جیب درآورد، شماره‌ای گرفت و گوشی را روی آیفون گذاشت. صدایی نکره از پشت خط می‌آمد، منصور گفت: «آقا جلیل»
- «جونم آقا! ».
- «از امروز خودت و هرکی دور وورته بیست و چارساعته چار چشمی سالم مارمولک رو می پایین. اگه لازم شد تو خونَش هم بخوابید می خوام یه لحظه از جلوی چشاتون دور نشه تا وقتی خودم بهتون گفتم. الان هم اینجاس، پیش خودمه، تو رستورانم. »
- «چشم آقا،همین حالا با بچه ها می یام. »
***
زمان شاید برای یکی شان تند و برای دیگری کند می گذشت و چهره‌های منصور و ذبیح هر لحظه مبهم‌تر می‌شدند. نگاه‌ها مدام از صحنه‌ی مقابلشان به روی ساعت‌هایشان می‌آمد و دوباره برمی‌گشت. نگاه سمجشان را چنان به صحنه مقابل‌شان دوخته بودنه که گویی زمان از آنجا تراوش می کند و تا به چشم آنها برسد کلی طول می‌کشد. با نگاه حریصانه‌شان لحظه ها را می‌بلعیدند تا وقتی که موعدش سر برسد.
***
ذبیح و منصور دو قمار باز بودند شهره‌ی خاص و عام. ولی کسی نفهمید که این دو شریک هم بودند یا رقیب هم یا دشمن. هزار حرف و حدیث توی کوچه و بازار می آمد و می‌رفت . هردو ثروت کلانی داشتند تا جائی که بعضی ها که بهشان نزدیک تر بودند می گفتند: «خُره آن چنان توی تنشان رفته که دیگر کم و زیادی پول چندان برایشان مفهومی نداره. نفس قمار برایشان مهمه.»
به قول ذبیح که می‌گفت: «خماری بعد از باخت توی یه قمار به صد تا نعشگی دود عوض نمی کنم.» و منصور که از قمار به عنوان صیقل دهنده‌ی روح آدمی دم می‌زد.
***
یک شب قبل از این که ذبیح و منصور توی آن فصل پاییز توی زیرزمین خانه‌ی اجاره‌ای سالم جمع شوند تلفن منصور زنگ زد.
- «سلام آقا!»
- «سلام مارمولک!»
- «آقا همه چی واسه فردا آماده اس! »
- «سالم! یه چیزي می‌پرسم می‌خوام مث یه مرد جوابم بدی. »
- «بفرماین آقا!»
- «اون روز که اومدی سراغم - یه روز قبل از اینکه بیای رستوران - چیزایی که گفتی راس بود،دُرُس می‌گم ؟ »
- «آره آقا! به جون شما یه ذره‌اش هم دروغ نبود. یادته وختی از هندوستان برگشتم گفتی چی یاد گرفتی ،من خودم اون حرفا رو بتون گفتم که بعدش شما پیشنهادش رو به ذبیح خان دادین! ولی فکر نمی‌کردم شما جدی بگیریدش، اون موقه گیر پول نبودم، اما امروز که گرفتارش شدم اومدم سراغتون!»
- «پولتو که از بانک گرفتی مارمولک؟»
- «اره آقا ،ولی منظورم اون نبود! »
- «یعنی چه ؟»
- «آقا شما اگه فردا ببرین چقد گیرتون می آد؟»
- «این فضولی ها به تو نیومده!»
- « منصور خان ده نشد، یه عدد بگید،شنیدم اون زمین بیرون شهر با هم شریکین؟»
- «خفه خون بگیر مارمولک، تورو سننه؟!»
- «می دونین قیمت اون زمین چنده، هو ... !»
برای چند لحظه هردو ساکت شدند تا این که سالم ادامه داد: «شما در صورتی می‌برین که من بخوام، ولی بدونین، من هم سهم می خوام!»
- «خیلی گنده گوزی می‌کنی مارمولک، سر تا پات پونصد هزار تا نمی‌ارزه، حیف اون چار میلیون پولی که تو دستای تو کثیف شد!»
- «اگه بتون بگم قبل از این با ذبیح خان ساخت و پاخت کردم چی؟ خیلی وخته که ذبیح خان چشم به اون زمین داره! دوست داره صاحب همه‌ی زمین باشه، نه نصفش . اگه بگم ذبیح خان از جیک و پیک من، از قدرت من که پنج سال پیش تو اون کشور غریب جون کندم واسش که یادش بگیرم خبر داره، چی می گید؟ خیال می کنی امورات زندگی من چه جوری می گذره؟ این اولین باری نیس که واسه شما نمایش می دم. منصور خان! این سومین باره! قبلا ًدو بار بیس دقیقه ای تکرارش کردم. من به کارم واردم و بابت کارم هم پول می گیرم. می خوام آدم حسابی باشم. خوب خرج کنم!»
- «مردتیکه! تو می خوای واسه زنده موندن خودت پول ازم بگیری؟ بدبخت ! اگه چیزی گیرمن نیاد یعنی اینکه ديگه هوای این دنیا توسط تویِ مارمولک هم حروم نمی‌شه!»
- «اما اگه من زنده بمونم شما هم خیلی گیرتون می‌آد . حرف آخر رو بزنم منصور خان! ده میلیون می‌خوام که زنده بمونم!»
منصور قهقهه‌ای زد.
سالم که صدایش کمی بالا رفته بود و عصبی به نظر می‌رسید گفت: «منصور خان خیال می‌کنید من نمی‌دونم اونایی که اومدن دست منو قطع کردن، کی فرستاده بودشون؟ اونا به دست شخص شخیص منصور خان اومده بودن، اونم به خاطر چی، به خاطر این که دست راست من صدهزار تومن ناقابل از شما بلند کرده بود ».
- «خوب یه چیز تازه بگو، این قصه تکرارییه، حالا خودت خوب می‌دونی با چه آدمی طرفی»
- «منصور خان من جایی نمی رم که آب زیرم بیاد، اگه زنده بمونم، سهم می خوام!»
- «اگه بخوای بمیری چی؟!»
- «اون وخت تلافی اون دست بریده شده رو از شما گرفتم».
منصور مکثی کرد، بعد ادامه داد: «به چه قیمتی!»
- «اگه لازم باشه بعضی موقه ها باید از جون خودت هم مایه بذاری، الخصوص واسه کسی که به ته خط رسیده!»
منصور چند لحظه دیگر مکث کرد و بعد ادامه داد : «اگه کارت رو دُرُس انجام بدی پنج ملیون بهت می دم!»
- «نُچ! ده تومن کمتر نمی گیرم!»
دو نفری روی هشت میلیون توافق کردند. سالم گفت: «منصور خان! الان چکشو واسم می‌نویسی می‌دی بیارن. نوچه های ذبیح خان مث نوچه های خودتون سایه به سایه می‌پانم. خودم که نمی تونم بیرون بیام! »
منصور قبول کرد و گفت: «ولی وای به حالت اگه بخوای کلک بزنی! »
- «خیالتون تخت باشه آقا! »
***
منصور روی مبل زهوار در رفته‌ی زیرزمین ولو شده بود، گویا دیگر هیچ امیدی نداشت. مدام سیگار دود می‌کرد. صبح همان روز سالم چک‌اش را از بانک نقد کرده بود.
بیست دقیقه در حال پایان یافتن بود و ذبیح فاتحانه به سیگارش پک می‌زد. نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «فقط سی ثانیه مونده!» ودر آن سی ثانیه دیگر هیچ کدام حرفی نزدند تا وقتی که ذبیح گفت: «تموم شد.»
منصور در حالی که نگاهش به سالم بود که حلقه طناب دور گردنش و صندلی که زیر پایش چپه شده بود گفت : «مادر قحبه قانع ام کرده بود که می تونه بیس دیقه داررو تحمل کنه! »
ذبیح لبخند به لب گفت : «خبر داری پنج سالی که نبودش کجا بوده ؟»
- «مگه هندوستان نبوده؟»
- «مارمولک توی زندون بوده و ادعا می کرد رفته هندوستان! »
ذبیح حالا تنها صاحب زمین شریکی خودش و منصور شده بود . ویسکی و استکان ها را برداشت و نامه‌ای را که آن روز سالم توی رستوران بهشان داده بود توی جیب سالم که بی‌نفس توی حلقه دار معلق مانده بود گذاشتند و در حالی که هردوبیرون می آمدند ذبیح گفت: «تو این شیش هفت روز مدام تو عرق خوری و نشمه بازی بوده .کره خر همه ی چار میلیون رو خرج الواتیش کرد. قبل از مرگش دلی از عذا درآورد و بعد رفت. »


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34359< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي